- جان ستدن
- جان را گرفتن کشتن قبض روح کردن
معنی جان ستدن - جستجوی لغت در جدول جو
- جان ستدن
- جان کسی را گرفتن، کنایه از او را کشتن و قبض روح کردن،
برای مثال چون به امر حق به هندستان شدم / دیدمش آنجا و جانش بستدم (مولوی - لغت نامه - جان ستدن)
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
قاتل، کشنده
هلاک کننده، کشنده، برای مثال اوست در بزم ورزم یافته نام / جان ده و جان ستان به تیغ و به جام (نظامی۴ - ۵۴۸) ، کنایه از فرشته ای که جان آدمی زادگان را می گیرد، عزرائیل، برای مثال اندر عجبم ز جان ستان کز چو تویی / جان بستد و از جمال تو شرم نداشت (رودکی - ۵۱۴)
خاموش گردانیدن ساکت کردن
در حال مرگ بودن
عمل آنکه یاآنچه جان را می ستاند جان گیری
کشتن قبض روح کردن
مردن موت
قبض روح شدن، جان سپردن
زندگانی کردن
استراحت کردن، آرامش یافتن
کنایه از او را کشتن و قبض روح کردن، جان کسی را گرفتن
عمل آنکه جان کسی را می گیرد، جان ستاندن، کشتن
در حال مرگ بودن، کنایه از تحمل کردن سختی، تلاش بسیار کردن، برای مثال مرد غرقه گشته جانی می کند / دست را در هر گیاهی می زند (مولوی - ۱۰۸)
کنایه از زنده ماندن، نجات یافتن، از مهلکه گریختن، از خطر رهایی یافتن، برای مثال هیچ شادی مکن که دشمن مرد / تو هم از موت جان نخواهی برد (سعدی - لغت نامه - جان بردن) ، از مهلکه نجات یافتن
زبان ستاندن، قول گرفتن، خاموش گردانیدن، وادار به سکوت کردن
کام گرفتن بارزوی خود رسیدن
انتقام کشیدن
جان دادن، مردن، برای مثال ای غافل از آنکه مردنی هست / وآگه نه که جان سپردنی هست (نظامی۳ - ۴۸۱)